بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول | طاقچه
کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول اثر حسین فتاحی

بریده‌هایی از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول

۴٫۷
(۵۵۱)
محمد گفت: «ولی دخترها هم انسان‌اند. آنها وقتی بزرگ شوند، همسر مردها می‌شوند و مادرِ فرزندان آنها. زن‌ها هستند که پسر به دنیا می‌آورند و آن پسرها چوپان می‌شوند و کشاورزی می‌کنند. خودشان هم در کارها کمک می‌کنند.» مرد ساکت ایستاده بود و به محمد نگاه می‌کرد. محمد گفت: «مگر تو مادر نداشته‌ای؟» مرد گفت: «چرا، مادر داشتم، چه مادر خوبی!» محمد گفت: «مگر این زن که همسر توست، روزی دختر نبوده؟ مگر مادر تو روزی دختربچه نبوده؟ اگر او را زنده در خاک کرده بودند، چطور تو را به دنیا می‌آورد؟» مرد که جوابی نداشت، گفت: «اما این رسم عرب‌هاست!» محمد گفت: «بعضی از رسم‌ها غلط است؛ مگر هر رسم غلطی را باید به جا آورد؟»
💜𝔹𝔸ℍ𝔸ℝ 💜ARMI💜
محمد با ناباوری به مادرش نگاه کرد و آهسته گفت: «مادرجان، تو هم رفتی و من را تنها گذاشتی؟
🍃🌷🍃
محمد گفت: «نه، فراموش نکرده‌ام. نمی‌خواهم به عمویم زحمت دهم.»‌ ام‌ایمن گفت: «آن‌وقت روح پدربزرگت ناراحت می‌شود. او بسیار بسیار نگران تو بود؛ برای همین هم تو را به عمویت سپرد و حالا اگر نزد عمویت نروی، او ناراحت می‌شود. مردم حرف‌های عجیبی می‌زنند.»
z-g
محمد گفت: «مادرجان، می‌خواهی شترها را نگه دارم تا استراحت کنی؟» آمنه گفت: «نه پسرم، چیزی نیست.» اما هرچه جلوتر می‌رفتند حال مادر بدتر می‌شد. وقتی به آبادی کوچک اَبواء رسیدند، حال آمنه خیلی بد شد و محمد شترها را نگه داشت. ام‌ایمن کمک کرد و آمنه را از کجاوه پایین آوردند. فرشی پهن کردند و آمنه دراز کشید. تا شب حال آمنه بهتر نشد. مجبور شدند، بروند و در خانهٔ یکی از اهالی بمانند. اهالی ابواء کمک کردند. برای آمنه جوشانده درست کردند؛ اما فایده نداشت. هرچه می‌گذشت حال او بدتر می‌شد. لب‌هایش داغ و ترک‌خورده بود. آمنه آهسته زیر لب نام عبدالله را تکرار می‌کرد. محمد لحظه‌ای از مادرش دور نمی‌شد. برایش آب می‌آورد و با دست‌های کوچکش، صورتش را می‌گرفت و می‌بوسید.
🐆🇮🇷تُندَر🇮🇷🐆
نیمه‌های شب بود که ام‌ایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشن‌تر از روز. ام‌ایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب می‌بیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه می‌کرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!» ستاره‌ها انگار به‌طرف او می‌آمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستاره‌ها آن‌قدر درشت و روشن بودند و آن‌قدر پایین آمده بودند که او می‌خواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد. ناگهان ام‌ای
سروشا
۳۰ روز با پیامبر (ص)
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم بچه‌ام به دنیا آمده است و فرشته‌ها مشغول شستن او هستند. بله، فرشته‌ها بچه‌ام را شستند و او را لای این پارچهٔ عجیب و خوش‌بو پیچیدند و کنار من خواباندند. وقتی به بچه‌ام نگاه کردم، یاد عبدالله افتادم. چقدر شبیه پدرش بود! گریه‌ام گرفت. آهسته گفتم، عبدالله، کاش زنده بودی و پسرت را می‌دیدی! دوباره آن صدا را شنیدم که به من می‌گفت، ای آمنه تو آقا و سرور این مردم را به دنیا آورده‌ای. از شر حسودها به خدای یگانه پناه ببر و او را محمد صدا کن!» ام‌ایمن نمی‌دانست چه بگوید. همه‌چیز عجیب بود. آمنه گفت: «ای ام‌ایمن، برو و عبدالمطلب را صدا کن. حتماً خیلی دلش می‌خواهد نوه‌اش را ببیند.»
𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
کمک محمد داروها را به آمنه می‌خوراند. یک شب با صدای ناله‌های آمنه، محمد از خواب بیدار شد. دوید کنار مادرش. دست‌های او را گرفت. چقدر داغ بودند! دست بر پیشانی مادر گذاشت. مثل آتش بود. محمد دوید تا برای مادرش آب بیاورد؛ اما آمنه دست او را گرفت و نگهش داشت. محمد گفت: «چیزی می‌خواهی، مادرجان؟» آمنه با صدای لرزانی گفت: «پیشم بمان! از من دور نشو!»
mahbod1390
۱: مهمانی فرشته‌ها نیمه‌های شب بود که ام‌ایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشن‌تر از روز. ام‌ایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب می‌بیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه می‌کرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!» ستاره‌ها انگار به‌طرف او می‌آمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستاره‌ها آن‌قدر درشت و روشن بودند و آن‌قدر پایین آمده بودند که او می‌خواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
ابراهیم هم با پسرش، اسماعیل و همسرش، هاجر به مکه آمد. آن زمان، مکه بیابان بود و هیچ خانه‌ای اینجا نبود. ابراهیم اسماعیل و هاجر را گذاشت و رفت. روز گرمی بود و اسماعیل که شیرخواره بود، تشنه‌اش بود و آبی پیدا نمی‌شد. مادرش برای پیدا کردن آب رفت و وقتی برگشت دید زیر پای اسماعیل چشمه‌ای جوشیده است. همین چشمه‌ای که حالا به آن زمزم می‌گوییم.
💜𝔹𝔸ℍ𝔸ℝ 💜ARMI💜

حجم

۸۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۵صفحه بعد