زنده باشید، قبل از آنکه بمیرید
کاربر ۱۳۰۶۴۰۰
گاهی در دلِ طوفان بودن، امنترین جا است.
bfz
شما نمیخواهید قبل از مردن زنده باشید؟
armdamani
میدانی ورنر، وقتی بیناییام را از دست دادم، همه میگفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه میگفتند من شجاع هستم، اما این شجاعبودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار نمیکنی
armdamani
گاهی در دلِ طوفان بودن، امنترین جا است.
armdamani
«میدانی ورنر، وقتی بیناییام را از دست دادم، همه میگفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه میگفتند من شجاع هستم، اما این شجاعبودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار نمیکنی؟»
ورنر میگوید: «سالها بود که این کار را نکرده بودم.
samira
حالا دنیایش خاکستری شده است: چهرههای خاکستری، سکوتِ خاکستری، ترسهای فوبیاییِ خاکستری که سایهاش تا صفوف نانوایی هم کشیده شده است. و فقط وقتی رنگ دنیا کمی تغییر میکند که اتین با زانوانی که به صدا در آمدهاند، از پلهها بالا میرود و اعداد را بهسوی آسمان میخواند؛ تا بتواند یکی دیگر از پیغامهای خانم روئل را ارسال کند و آهنگی پخش شود؛ تا آن اتاق کوچک، آن زیرشیروانی کوچک برای پنج دقیقه پر از رنگهای قرمز و آبی شود و بعد رو به خاموشی برود، و بعد دوباره رنگ خاکستری باز میگردد و عمویش با قدمهایی سنگین از پلهها پایین میآید.
زینب صالحی
او در این دنیا چیزی ندارد؛ نه بچهای، نه حیوانی خانگی و نه گیاهی آپارتمانی. فقط یک کتابخانه، یک صندلی راحتی و یک تشک که روبهروی تلویزیون قرار دارد.
armdamani
«مانعها نباید سر راهت باشند، ری نالد! موانع باید راه را نشانت بدهد.»
مریم
آسمان مثل یک کتابخانه است و پروندهای از تمام زندگیهای سپری شده و تمام جملات گفتهشده و کلمات مخابرهشده در آن میپیچد و به نجوا در میآید.
samira