خودم را جدی نمیگرفتم و در نتیجه جدی گرفته نمیشدم.
باران
بهتر است همه چیز را به حال خود رها کنیم.
باران
یکی از بزرگمردان روزگار میگفت من هیچ غمی را نمیشناسم که با یک ساعت کتاب خواندن، محو نشود.
کتاب ناب
سعی میکرد اصلاً توقف نکند. هیچوقت.
باران
اما بگذار قبل از اینکه برایت یک سفر خوش آرزو کنم چند کلمهای به تو بگویم: اول از همه، در مورد افراد اندیشمند... آزار دادن آنها کار سختی نیست. بله، خیلی آسان است. بیشتر مواقع آنها آدمهای قوی و عضلانی نیستند بهعلاوه، علاقهای هم به دعوا ندارند. صدای چکمههای رزمی یا مدالها یا لیموزینهای بزرگ برایشان جذاب نیست، پس نه، اذیت کردنشان کار سختی نیست. تنها کاری که باید بکنی این است که کتاب را از دست آنها بگیری، یا گیتار یا دوربین و یا قلم را، کافیست این کار را بکنی و آنها به آدمهای احمقِ به درد نخور و دستوپا چلفتی تبدیل میشوند. در واقع این همان کاریست که دیکتاتورها انجام میدهند: عینکهاشان را میشکنند، کتابها را میسوزانند یا کنسرتهایشان را ممنوع میکنند، برایشان هیچ هزینهای نخواهد داشت و از هرگونه آزاری از سوی آنها مصون میشوند.
باران
زمانیکه نمیتوانی تشخیص بدهی که دوست داری بخندی یا گریه کنی...
باران
وقتی کسی را دوست داشته باشم، برایش به آب و آتش میزنم و زمانیکه کار میکنم در آن غرق میشوم. اصلاً بلد نیستم کاری را به صورت عادی انجام بدهم، در سکون، من...»
باران
به نظر من این قضیهی کبوتر و باز یک مشت چرندیات است. به نظر من چیزی که مانع زندگیکردن مردم در کنار هم میشود حماقتهای آنهاست و نه تفاوتهایشان.
کتابخوار
از آن به بعد احساساتاش را با نقاشی نشان داد و اینگونه با بقیه دنیا ارتباط پیدا کرد با نقاشیهایش.
باران
با خودش حرف میزد، از مردگان یاد میکرد و برای زندهها دعا میخواند.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، با پرندگان و گاهی با سایهی خود.
_SOMEONE_