مرگ بیش از آنکه ربطی به مُردگان داشته باشد سهم زندگان است.
monir
خانهای را که مدام در آن تصویر تکراری ظالم و مظلوم برابر هم قرار میگیرند نمیخواهد. و رفت.
aida
این شهر، یک شهر معمولی نیست. نه نکبتش عادی میشود، نه زیباییهایش. نه مردمش دست از نامردمی برمیدارند و نه به جایی میرسد که مهاجران دلتنگ، به فکر بازگشت نباشند.
monir
«عشق همهچیزو یا داغون میکنه یا درست میکنه.»
mina
همانطور که مدام بین کودکی و جوانی در سفر بود و سیگارش هر لحظه کوتاه و کوتاهتر میشد، فکر کرد جایی باید آدم از کمبودهای کودکی فاصله بگیرد؛ کمبودهایی که همه با تلاش و پشتکار دفن میکنند تا کمتر دیده شوند و ناگهان در عشق، فقدان یا فقر ظهور میکند...
mina
کف دستش را چسباند به شیشهٔ تاکسی. جای انگشتهایش ماند روی شیشه. اگر شیشه بخار داشت با انگشت اشاره مینوشت: خواستن قمار است.
mina
تمام این دخترها از مردهای باسوادی خوششان میآید که بار بکشند و مراقب باشند و وقت دعوا با مردهای دیگر قیصر باشند و وقت بحث با خودشان سقراط.
monir
«مادر، ذات آدما عوض نمیشه که... هر کی بهت گفت من عوضت میکنم، بدون که خودش عوضیه. تو همینی بودی که حالا هستی چون خدا خواسته باشی. هر چیام تا آخر عمر بشی باز اون خواسته
aida
مضمون تمام قصهها، اگر عشق و سفر و مرگ نباشد، بیقراری و دلهره و بیگانگی است. بچهها قصه ندارند؛ رؤیا دارند. پیرمردان و پیرزنان قصه ندارند گذشتهای انباشته از اتفاق دارند. این میانه اما در فاصلهٔ تولد و مرگ است که قصهها ساخته میشوند و از دستی به دستی میافتند تا آخرِ کار نویسندهای، مؤمن و صبور ثبتشان کند، روایتشان کند و کاری کند که از مرز اتفاقی افتادنی بگذرند و خاطرهای ماندگار شوند.
Saba
میدانست. آدمها از جایی حوالی سی چهلسالگی است که با خودشان راحت میشوند.
monir